آورده اند که روزی مجنون ازمقابل عارفی که درحال نمازخواندن بود رد می شد.عارف نمازش راشکست ودادزد:آهای مجنون چراحواس مراپرت کردی ونمازم راشکستی؟!مجنون نگاهی باسرزنش کردوگفت:ای مرد!من که عاشق لیلی ام متوجه تونشدم،چگونه توکه عاشق خدای لیلی هستی مرادرنماز دیدی؟